یه روزی هم یقه خودم و گرفتم چسبوندمش به دیوار گفتم رفیق واس کی نگران بودی ؟ غم کیو میخوردی؟ برای کی ساعتا میرفتی تو فکر یهو به خودت میومدی میدیدی استاد کلاسو تموم کرده و همه خسته نباشید میگن...
دستمو گزاشتم زیر پلکاش گفتم دیدی گودی چشماتو؟ غم یار میخوردیها...
سرشو انداخته بود پایین
فکشو آوردم بالا چشماش سرخ بود شونههاش خسته راه
گفتیم سرتو بگیر بالا آدما همینن خوب
باید بدونی اگه نخوای خورد بشن خودت خورد میشی له میشی حتی شاید خودشون بزارنت زیر پا با اون چکمههاشون لهت کنن
خسته بود نشوندمش کنار شومینه سرما زده بود به استخوناش
تو چشماش وقتی زل زده بود به آتیش میشد خوند دلش گرفته از کارای خودش از دلنگرانیهاش و کارایی که برای خوب بودن دوس داشتنی ترین آدمای زندگیش انجام داد
دستمو گزاشتم رو شونههاش گفتم رفیق تن خستهی من سوخته دلی؟
گفت آخه میدونی من هرجور با هر ماشین حسابی حسابش کردم جور در نمیومد آخرش برگرده بهمون بگه دوست دارم گفتنات دو کلمه حرف بود
اشکاش جاری شد از کنار چشمای قرمزش
صداش میلرزید و میگفت :
میدونی من شاید آدم بدی بودم شاید بچه بازی داشتم شاید کارام اشتباه بود ولی هیچوقت اون دوتا کلمه رو بدون زبون قلبم نشد که تلفظ کنم
منی که...
حرفشو قطع کردم میدونستم گله داشت میدونستم دلش پر بود ولی اگه شروع میکرد خودش رو شکافای قلبش نمک میپاشید مشخص بود تازه ترک گرفته.
وقتی خوابش برد کنج گرم شومینه هنوزم چشماش میبارید دلم نیومد سرش پتو کشیدم اشکاشو پاک کردم
کم کم به یخ زدن شکافای قلبش عادت میکرد...
✍️ امیرحسین عباسی
Tags : 🖤